دختران دشت

ادبیات وهنر

دختران دشت

ادبیات وهنر

داریوش

کجای این جنگل شب پنهون میشی خورشیدکم
پشتِ کدوم سَد سکوت پر میکشی چکاوکم
چرا بمن شک میکنی منکه منم برای تو
لبریزم ازعشق تو و سرشارم ازهوای تو
دست کدوم غزل بدم نبض دل عاشقمو
پشت کدوم بهانه باز پنهون کنم هق هقمو
*  *  *
گریه نمی کنم نرو، آه نمی کشم بشین
حرف نمیزنم بمون، بُغض نمی کنم ببین
*  *  *
سفرنکن خورشیدکم ترک نکن منو نرو
نبودنت مرگ منه راهیهء این سفرنشو
نزار که عشق منو تو اینجا به آخربرسه
بری تو و مرگ من از رفتنه تو سربرسه
*  *  *
گریه نمی کنم نرو، آه نمی کشم بشین
حرف نمیزنم بمون، بُغض نمی کنم ببین
*  *  *
نوازشم کن و ببین عشق میریزه از صدام
صدام کن و ببین که باز غنچه میدن ترانه هام
اگرچه من بچشم تو کمم قدیمی ام گُمم
آتشفشان عشقمو دریای پُرازتلاطُمم
*  *  *
گریه نمی کنم نرو، آه نمی کشم بشین
حرف نمیزنم بمون، بُغض نمی کنم ببین

استاد بنان

همه شب نالم چون نی
که غمی دارم،که غمی دارم
دل و جان بردی امّا
نشدی یارم ،یارم
با ما بودی،بی ما رفتی
چون بوی گل به کجا رفتی
تنها ماندم،تنها رفتی
چو کاروان رود،فغانم از زمین، بر آسمان رود
دور از یارم، خون می بارم
فتادم از پا ز ناتوانی، اسیر عشقم، چنان که دانی
رهایی غم نمی توانم، تو چاره ای کن، که می توانی
گر ز دل بر آرم آهی
آتش از دلم ریزد
چون ستاره از مژگانم
اشک آتشین ریزد
چو کاروان رود،فغانم از زمین، بر آسمان رود
دور از یارم، خون می بارم
نه حریفی تا با او غم دل گویم
نه امیدی در خاطر که تو را جویم
ای شادی جان، سرو روان، کز بر ما رفتی
از محفل ما، چون دل ما، سوی کجا رفتی
تنها ماندم، تنها رفتی
به کجایی غمگسار من؟، فغان زار من بشنو باز آ، باز آ
از صبا حکایتی ز روزگار من بشنو باز آ،
باز آ سوی رهی
چون روشنی از دیده ما رفتی
با قافله باد صبا رفتی

تنها ماندم
تنها رفتی

معروفی

من مسلمان
به امید دیدنت
در کلیسا شمع روشن می‌کنم.
همین را می‌خواستی؟

لازم نیست
مرا دوست داشته باشی
من تو را
به اندازه‌ی هر دومان
دوست دارم